قصه عشق ما را بایستی با غروب بود تا دانست
آسمان در فراق یار مىگرید و علقمه از بودن خود در سرزمین عاشقى شرمنده مىشود که
روزى عباس مشک بر دوش گرفت تا جرعه جرعه عشق را در آن بریزد و عطش را از جگرهاى تشنه کودکان بردارد .
و عباس، علمدار وفا، نهر علقمه را تا قیام قیامتشرمنده خویش ساخت و عشق را رنگى دیگر بخشید .
عباس و عشق، عباس و علقمه، عباس و دستهاى از تن جدا، عباس و سینهاى پرتیر، با مشکى که سوراخ بر زمین افتاده است . هیهات از این سینهاى که آماج تیرها قرار گرفته است .
راه باز کنید، و از براى هر قدمش گل یاسى بر زمین بنهید
ملائک! بال در بال هم بنهید و گستره آسمان را پر کنید;
با چشمانى به وسعت اقیانوسها و اشکى به وسعتبارانها!
اى خاک! اى سرزمین کربلا! این جا چه مىگذرد؟
حسین عمرى سوخته است در شنیدن نام «اخا» از برادرش: « یا اخا ادرک اخاک »
و سوز عشق آرام مىگیرد .
این چه جمعى است که نهر علقمه از آن بر خود مىلرزد;
سویى رسولالله ... سویى على ... سویى حسن و فاطمه; حسین مىآید .
و سرزمین نینوا از شیون ملائک پر مىشود: « الآن انکسر ظهرى و قلتحیلتى ...»